عناوین اخبار
دستور زبان عشق
✍️مهدی صدیقیان
قیصر امین پور شاعر یادها و خاطرهای خوب، متولد هشتم آبان، فصل دل انگیز پاییز است.
استاد قیصر امین پور را از سال های نوجوانی خوب به یاد دارم. پای درس استاد در مجله سروش نوجوان می نشستم و او بود که در کنار فریدون عموزاده خلیلی و بیوک ملکی برایم از قلم، قداست ، اصالت و اندیشه می گفت.
نوشته ها و شعرها را برای او می فرستادم و او در کمال بزرگواری و صبوری اصلاح می کرد و درشماره های سروش نوجوان منتشر می ساخت. اتاق کوچک سروش نوجوان، پاتوق نوجوان هایی بود که استادی بزرگ داشتند و من شاد بودم که چهره ی مهربان و صمیمی استاد را حداقل هفته ای یکبار می دیدم .
سال 1366 فرصت طلایی سفر پیش آمد، با گروهی از نوجوانان و در معیت زنده یاد امین پور، فریدون عمو زاده خلیلی، بیوک ملکی،افشین علاء، ایرج قنبری و وحید امیری و دوستان نوجوان مجله برای خواندن شعرهایمان و شرکت در مراسم بزرگداشت سلمان هراتی عازم تنکابن شدیم. هوا سرد بود و مینی بوس قدیمی مارا به سمت خاطره های آشنایی می برد.
از آن تاریخ به بعد قیصر امین پور برای ما استادی بی مانند شد. شبهای شعر زیادی را در کنارش می رفتیم و شعر می خواندیم و او مارا تشویق می کرد. کوچ اسمانی استاد اما به یکباره بغضمان را شکست .
هجران او پس از این همه سال، هنوز برای ما تازگی دارد. چند عکس به یادگار از همان روز های سفر به همراه دل نوشته ای کوتاه به رسم احترام تقدیم خوانندگان گرامی می کنیم و برای روح بزرگ قیصر امین پور شاعر بلند آوازه ایران شادی آرزو می کنیم .
قیصر، قاف را حرف آخر عشق می داند و آنجا نام کوچک خود را آغاز می کند:
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود
امین پور از روزهای کوچک و بزرگ می گوید. از گریز که آیا آرزویی بزرگ است؟ او در اوراق زرد و پراکنده کتابی قدیمی به دنبال نامی گمشده می گردد. من و شعرهایم که من هست و من نیست ...
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ…
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
دلم را ورق میزنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من
من شعرهایم که من هست و من نیست
به دنبال نامی که تو
توی آشنا، ناشناس تمام غزلها
به دنبال نامی که او
به دنبال اویی که کو؟
قیصر پرواز با خدا را سفره ی باز دلش می دانست. می خواست صاف و ساده مثل بلبل درباره گل حرف بزند و چکه چکه مثل باران از هزاران راز بگوید :
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
شاعر لهجه های جنوبی از جشن تولدی می گفت که باید می رفت اما سر از مجلس ختم درآورده بود. او عاشقانه، پیروزی واقعی را نه در جنگ، که بر جنگ امید می داد :
مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
درآوردهام؟
شهیدی كه بر خاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
شاعر صبح و آسمان و نم نم باران از دوست داشتن احساسی مبهم می گفت. از سلامی صمیمی تر از غم و دوست داشتنی به اندازه غم :
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
امین پور درکوتاه شعری از شهیدی افتاده بر خاک می گفت و چه زیبا. اگر فتح این است_که دشمن شکست، چرا همچنان دشمنی هست؟ آیا زیباتر از این شعر، چیز دیگری می توان سرود؟
شهیدی كه بر خاک میخفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست ،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
شعر قطار قیصر ساده و صمیمی مثل تکیه به نرده های ایستگاه رفته ما را به سفر دعوت می کند :
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
او از اسفندهای رفته و از اردیبهشت آمده می گفت. او عشق را در امتداد راهرویی کوتاه به مدرسه برد و کتاب اشارت را به امانت گرفت و سکوت را به غوغای چشم ها دعوت کرد.
چه اسفندها… آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها میرسی
از همین راه!
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
یعنی همین کتاب اشارات را
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی…
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
امین پور عاشقانه از درد می گفت. از دردهای مردم زمانه که حتی نام هایشان درد می کند. او حتی لحظه های سرودنش هم درد می کرد، از درد می گفت. او معتقد بود دردهای من نگفتنی و نهفتنی است:
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
امین پور حرف های ناتمام زیاد داشت و آماده حکایت همیشگی همان رفتن بود. لحظه ای به نام عزیمت که ناگزیر می شود. او چه زیبا می سرود : چقدر زود دیر می شود.
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
شاعر بغض و آیینه و کویر و ترک از هست ها و باید ها و نه هست ها و نباید ها می گفت و مثل همیشه آخر حرفش را با بغض می خورد که هروز بی تو روز مباداست:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
شاعر آشنای دور و عمق جاده های مه آلود از احساس کسی در باد می گفت که فریاد می زد. آشنای دوری که صدایش مثل صدای آمدن روز است :
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند…
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز میشود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامهها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامهای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست…
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما
لبخند در نگاه قیصر خلاصه ی خوبی ها بود. با یک پیشانی بلند که تنفس صبح داشت و صبحی که انتهای شب یلدا بود. در چشم او کبوتر ها هر لحظه مثل صحن حرم غوغا می کردند:
لبخند تو خلاصه خوبیهاست
لختی بخند، خنده گل زیباست
پیشانیات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست
قیصر برای ما دستور زبان عشق نوشت، و بی گزاره در نهاد ما نهاد. او خوب می دانست که تیغ تیز را در کف مستی نمی بایست داد:
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد